سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا ایمان را واجب کرد براى پاکى از شرک ورزیدن ، و نماز را براى پرهیز از خود بزرگ دیدن ، و زکات را تا موجب رسیدن روزى شود ، و روزه را تا اخلاص آفریدگان آزموده گردد ، و حج را براى نزدیک شدن دینداران ، و جهاد را براى ارجمندى اسلام و مسلمانان ، و امر به معروف را براى اصلاح کار همگان ، و نهى از منکر را براى بازداشتن بیخردان ، و پیوند با خویشاوندان را به خاطر رشد و فراوان شدن شمار آنان ، و قصاص را تا خون ریخته نشود ، و برپا داشتن حد را تا آنچه حرام است بزرگ نماید ، و ترک میخوارگى را تا خرد برجاى ماند ، و دورى از دزدى را تا پاکدامنى از دست نشود ، و زنا را وانهادن تا نسب نیالاید ، و غلامبارگى را ترک کردن تا نژاد فراوان گردد ، و گواهى دادنها را بر حقوق واجب فرمود تا حقوق انکار شده استیفا شود ، و دروغ نگفتن را ، تا راستگویى حرمت یابد ، و سلام کردن را تا از ترس ایمنى آرد ، و امامت را تا نظام امت پایدار باشد ، و فرمانبردارى را تا امام در دیده‏ها بزرگ نماید . [نهج البلاغه]

به دانه های شیشه ای اشکت سوگند که من ........

 

همش گریه می کرد.نزدیک 4ساعت بود که صدای گریه ش توتمام خونه پیچیده بود.ستاره کوچولو رومی گم .هرکاریش کردم ساکت نمیشد.پارک وسینما وپفک وخونه ی مامان بزرگ هم آرومش نمی کرد.

اصلا اون شب یه جورعجیبی بی تابی می کرد.آخرش منم خسته شدم ونشستم کنارش به گریه کردن.

یه خورده که گذشت دیدم بادیدن من که دارم مثل خودش شبیه ابرای بهاری ،عقده های خفته ی دلم روبه زمین وزمان می کوبم وانگارکه طبل رسوایی به دست گرفته باشم ،بی توجه به ترس آدمایی که اون پایین روزمینن وساکن اون ،فقط غم های دلم روبیرون می ریزم ،کمی آرومترشده .بالاخره آروم شد.

 

گفتش مامان:من مگه ستاره نیستم؟

گفتم :چرا.

گفت:مگه نگفتی ستاره ی دردونه ی بابامن بودم.

بابغض گفتم:چرا.

گفت:مگه آدما هرشب توآسمون،دنبال ستاره شون نمی گردن وتاپیداش نکنن خوابشون نمیبره.

گفتم :چرا

گفت:پس! پس باباچهل روزه نخوابیده .چراباباچهل روزه سراغ ستاره کوچولوشو نگرفته .نکنه ستاره ش روگم کرده.

حالا دیگه منم گرگرفته بودم وجوابی برای گفتن نداشتم .فقط وفقط وفقط سکوت کردم.

ستاره خودش ادامه داد:

امروزتومدرسه ،مهتاب دوستم ،بهم گفت بابای من هرشب می یادبه خوابم وبرام یه قصه ی خشکل تعریف می کنه .بعدش هم صورتم رومی بوسه ومی گه دلم نمی خواد،پرتوهای طلایی نورمهتابم به هرخونه ای وروی سرهرکسی لی لی بازی کنه .

مهتاب من بایدفقط روشنای یه ماه باشه.

آره مامان!ببین بابای مهتاب چقدربه فکرشه .امابابای من چی ؟الان 40روزه سراغم نیومده.

چی می تونستم بگم جزاینکه ........................................

............................

................

........

....

"سلام بابا. کجابودی بی معرفت؟

نگفتی ستاره ت چه بلایی سرش اومده ؟

نگفتی ستاره بادیدن باباش جون می گیره وهرروز می ره مدرسه .

نگفتی حالا من چطوری جلوی دوستام ازت تعریف کنم .

بهشون بگم دیشب با بابام کجاها رفتم .و............"

پس بالاخره ستاره م خواب دید.خواب" عزیز همیشه منتظرش" رودید.

اما فکرمیکنید پدرش چطوری به سوال دخترش جواب داده بود؟

بابای ستاره اون شب ،یعنی دقیقا شب چهل ویکم بهش گفته بود:

"دخترکم ،ستاره ی نازم ،زینت بابا،بابات رفته بود برات چله بگیره .

چله ی حضرت زهرا(س).

آخه این خشکل بابا ،فرداروزجشن تکلیفشه  وازهمین فردا کارش خیلی سخت می شه .

بابای شهیدت دلش نمی خواد ستارش رو روی بوم وتوی حوض هرخونه ای ببینه .برا

همین ام دل نگرونه ."

داغ شهادت بابا،بادل نازک وشیشه ای دختراشون چه می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


86/3/3::: 1:50 ص
نظر()